دیدن فزون شدن درخواب، فزونی که خیر و صلاح بود، به تاویل نیک بود و فزونی که شر و فساد بود بد است. محمد بن سیرین دیدن فزون شدن درخواب، فزونی که خیر و صلاح بود، به تاویل نیک بود و فزونی که شر و فساد بود بد است.
دیدن فزون شدن درخواب، فزونی که خیر و صلاح بود، به تاویل نیک بود و فزونی که شر و فساد بود بد است. محمد بن سیرین دیدن فزون شدن درخواب، فزونی که خیر و صلاح بود، به تاویل نیک بود و فزونی که شر و فساد بود بد است.
درگذشتن. مردن. (یادداشت مؤلف) ، از بین رفتن. از دست رفتن. فائت شدن. (فرهنگ فارسی معین) : وهیچ عبارت و تسبیح از او فوت نشد. (قصص الانبیاء). گر فوت شود یکی نواله بر چرخ رسد نفیر و ناله. خاقانی. چون به خوابی صبح از ایشان فوت شد روز را رطل گران درخواستند. نظامی. مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. (گلستان). سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را. سعدی. ما اجر از عبادت ناکرده می بریم هر طاعتی که فوت شود بی ریاتر است. کلیم
درگذشتن. مردن. (یادداشت مؤلف) ، از بین رفتن. از دست رفتن. فائت شدن. (فرهنگ فارسی معین) : وهیچ عبارت و تسبیح از او فوت نشد. (قصص الانبیاء). گر فوت شود یکی نواله بر چرخ رسد نفیر و ناله. خاقانی. چون به خوابی صبح از ایشان فوت شد روز را رطل گران درخواستند. نظامی. مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. (گلستان). سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را. سعدی. ما اجر از عبادت ناکرده می بریم هر طاعتی که فوت شود بی ریاتر است. کلیم
بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف) ، جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه افتادن. - بر سر چیزی خون شدن، برای چیزی جنگ بر پا شدن: چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود. محمدباقرمذهب شیرازی (از آنندراج). رفت از ستم چشم تورم کردن دلها خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش. فیاض لاهیجی (از آنندراج). ، ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف). - خون شدن جگر، کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن: ور بگویم زین بیان افزون شود خود جگر چبود که رگها خون شود. مولوی. گر او تکیه بر طاعت خویش کرد ور این را جگر خون شد از سوز و درد. سعدی (بوستان). - خون شدن دیده، بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب: دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست. سعدی. - دل خون شدن، ناراحت شدن. بتعب افتادن: ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی. مولوی. دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند. سعدی (بوستان). باری بگذر که در فراقت خون شددل ریش از اشتیاقت. سعدی (ترجیعات). دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی. سعدی (طیبات). دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا. سعدی. - ، هلاک شدن. (ناظم الاطباء) : دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت. سعدی. - ، بی صبر شدن. (ناظم الاطباء). هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود. سعدی (خواتیم)
بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف) ، جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه افتادن. - بر سر چیزی خون شدن، برای چیزی جنگ بر پا شدن: چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود. محمدباقرمذهب شیرازی (از آنندراج). رفت از ستم چشم تورم کردن دلها خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش. فیاض لاهیجی (از آنندراج). ، ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف). - خون شدن جگر، کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن: ور بگویم زین بیان افزون شود خود جگر چِبْوَد که رگها خون شود. مولوی. گر او تکیه بر طاعت خویش کرد ور این را جگر خون شد از سوز و درد. سعدی (بوستان). - خون شدن دیده، بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب: دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست. سعدی. - دل خون شدن، ناراحت شدن. بتعب افتادن: ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی. مولوی. دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند. سعدی (بوستان). باری بگذر که در فراقت خون شددل ریش از اشتیاقت. سعدی (ترجیعات). دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی. سعدی (طیبات). دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا. سعدی. - ، هلاک شدن. (ناظم الاطباء) : دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت. سعدی. - ، بی صبر شدن. (ناظم الاطباء). هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود. سعدی (خواتیم)
برکت. زیادت. ازدیاد. نماء. نمو. تمزن. (یادداشت دهخدا). توریم. ارباء. اکرا. اردا. تدریف. (تاج المصادر بیهقی). ازدیاد. (المصادر زوزنی). تشفیه. انفشاغ. تطاول. تمزن. کور. شف ّ. شف ّ. شفه. (منتهی الارب) : گر بپیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین. منوچهری. که ز کشتن شمع جان افزون شود لیلیت از صبر چون مجنون شود. مولوی. گر بگویم وین بیان افزون شود خود جگر چه بود که که ها خون شود. مولوی. خداوندا گر افزائی بدین حکمت که بخشیدن مرا افزون شود بی آنکه ازملک تو کم گردد. سعدی
برکت. زیادت. ازدیاد. نماء. نمو. تمزن. (یادداشت دهخدا). توریم. ارباء. اکرا. اردا. تدریف. (تاج المصادر بیهقی). ازدیاد. (المصادر زوزنی). تشفیه. انفشاغ. تطاول. تمزن. کور. شِف ّ. شَف ّ. شفه. (منتهی الارب) : گر بپیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین. منوچهری. که ز کشتن شمع جان افزون شود لیلیت از صبر چون مجنون شود. مولوی. گر بگویم وین بیان افزون شود خود جگر چه بْوَد که که ها خون شود. مولوی. خداوندا گر افزائی بدین حکمت که بخشیدن مرا افزون شود بی آنکه ازملک تو کم گردد. سعدی
از چیزی، عاجز شدن و ناتوان گشتن از آن چیز: شاه بی شهر چون ستاند باج شهر بی ده زبون شود ز خراج. اوحدی. - زبون شدن بدست چیزی یا کسی، مغلوب شدن. زمین خوردن پیش او: دویست وپنجه وسه سال کرد عمر چو هود بدست مرگ زبون شد در این سرای دودر. ناصرخسرو. ، تسلیم گشتن. خود را تسلیم کردن و در اختیار دیگری قرار دادن: وگر بر تو بر، دست یابد بخون شوند این دلیران ترکان زبون. فردوسی. چارۀ کرباس چه بود جان من جز زبون رای آن غالب شدن. مولوی. رجوع به ’زبون’ و ’زبونی’ شود
از چیزی، عاجز شدن و ناتوان گشتن از آن چیز: شاه بی شهر چون ستاند باج شهر بی ده زبون شود ز خراج. اوحدی. - زبون شدن بدست چیزی یا کسی، مغلوب شدن. زمین خوردن پیش او: دویست وپنجه وسه سال کرد عمر چو هود بدست مرگ زبون شد در این سرای دودر. ناصرخسرو. ، تسلیم گشتن. خود را تسلیم کردن و در اختیار دیگری قرار دادن: وگر بر تو بر، دست یابد بخون شوند این دلیران ترکان زبون. فردوسی. چارۀ کرباس چه بْوَد جان من جز زبون رای آن غالب شدن. مولوی. رجوع به ’زبون’ و ’زبونی’ شود
داخل گردیدن. وارد شدن: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی). دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد وفریشته زیتون. ناصرخسرو. سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده ست عقاب. ناصرخسرو. فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد. نظامی
داخل گردیدن. وارد شدن: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی). دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد وفریشته زیتون. ناصرخسرو. سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده ست عقاب. ناصرخسرو. فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد. نظامی
نگون گشتن. نگون گردیدن. به خاک افتادن. با سر به زمین آمدن. از پای درآمدن. تباه شدن. سرنگون گشتن: نگون بخت شد همچو بختش نگون ابا سیب رنگین به آب اندرون. بوشکور. زپای اندرآمد نگون گشت طوس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس. فردوسی. همه داد کن تو به گیتی درون که از داد هرگز نشد کس نگون. فردوسی. ، خراب شدن. (یادداشت مؤلف). فروریختن. به خاک غلطیدن: همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو به ترک خانه خان و به هند رایت رای. عنصری. چو دیوار بر برف سازی نخست نگون زود گردد به بنیاد سست. اسدی. ، سرنگون شدن. نگونسار شدن. از حالت اعتدال و استواری خارج شدن: امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان. خاقانی. ، سرازیر شدن. به پائین روانه شدن. فرورفتن: همانگه نگون شد سوار از فراز در بستۀ حصن شد زود باز. اسدی. ظل صنوبرمثال گشت به مغرب نگون مهر ز مشرق نمود مهرۀ زر آشکار. خاقانی. ، باطل شدن. وارونه و معکوس شدن. (یادداشت مؤلف) : مگر کو سر و تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون. فردوسی. - نگون شدن بخت، بدبخت شدن. بخت و اقبال به کسی پشت کردن: به زاری همی دیدگان پر ز خون شده بخت گردان ترکان نگون. فردوسی. از این پس به خیره نریزند خون که بخت جفاپیشگان شد نگون. فردوسی. ، پست شدن. (یادداشت مؤلف). - نگون شدن سر تخت،پست شدن. (یادداشت مؤلف). از مقام و منصب افتادن: بکشتند هیتالیان ناگهان نگون شد سر تخت شاهنشهان. فردوسی. همه مرز شد همچو دریای خون سر تخت بیدادگر شد نگون. فردوسی
نگون گشتن. نگون گردیدن. به خاک افتادن. با سر به زمین آمدن. از پای درآمدن. تباه شدن. سرنگون گشتن: نگون بخت شد همچو بختش نگون ابا سیب رنگین به آب اندرون. بوشکور. زپای اندرآمد نگون گشت طوس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس. فردوسی. همه داد کن تو به گیتی درون که از داد هرگز نشد کس نگون. فردوسی. ، خراب شدن. (یادداشت مؤلف). فروریختن. به خاک غلطیدن: همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو به ترک خانه خان و به هند رایت رای. عنصری. چو دیوار بر برف سازی نخست نگون زود گردد به بنیاد سست. اسدی. ، سرنگون شدن. نگونسار شدن. از حالت اعتدال و استواری خارج شدن: امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان. خاقانی. ، سرازیر شدن. به پائین روانه شدن. فرورفتن: همانگه نگون شد سوار از فراز در بستۀ حصن شد زود باز. اسدی. ظل صنوبرمثال گشت به مغرب نگون مهر ز مشرق نمود مهرۀ زر آشکار. خاقانی. ، باطل شدن. وارونه و معکوس شدن. (یادداشت مؤلف) : مگر کو سر و تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون. فردوسی. - نگون شدن بخت، بدبخت شدن. بخت و اقبال به کسی پشت کردن: به زاری همی دیدگان پر ز خون شده بخت گردان ترکان نگون. فردوسی. از این پس به خیره نریزند خون که بخت جفاپیشگان شد نگون. فردوسی. ، پست شدن. (یادداشت مؤلف). - نگون شدن سر تخت،پست شدن. (یادداشت مؤلف). از مقام و منصب افتادن: بکشتند هیتالیان ناگهان نگون شد سر تخت شاهنشهان. فردوسی. همه مرز شد همچو دریای خون سر تخت بیدادگر شد نگون. فردوسی
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی. چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ز درگاه ماهوی شد چون برون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون. فردوسی. گرازه برون شد ز پیش سپاه خبر شد به اغریرث نیکخواه. فردوسی. زین در چو درآیی بدان برون شو در سرّ چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. ناتام درین جایت آوریدند تا روزی از اینجا برون شوی تام. ناصرخسرو. ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون که به تأویل قران بررسد از چون و چراش. ناصرخسرو. آمد بگوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر. خاقانی. یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ. نظامی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک اوفسون. مولوی. تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است. مولوی. بار دیگر ما به قصه آمدیم ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟ مولوی. ابریق گر آب تا به گردن نکنی از لوله برون شدن تقاضا نکند. سعدی. نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد، رو. حافظ. - از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟ فرخی. - از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. - از یادبرون شدن، فراموش گشتن: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی. چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ز درگاه ماهوی شد چون برون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون. فردوسی. گرازه برون شد ز پیش سپاه خبر شد به اغریرث نیکخواه. فردوسی. زین در چو درآیی بدان برون شو در سِرّ چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. ناتام درین جایت آوریدند تا روزی از اینجا برون شوی تام. ناصرخسرو. ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون که به تأویل قران بررسد از چون و چراش. ناصرخسرو. آمد بگوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر. خاقانی. یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ. نظامی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک اوفسون. مولوی. تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است. مولوی. بار دیگر ما به قصه آمدیم ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟ مولوی. ابریق گر آب تا به گردن نکنی از لوله برون شدن تقاضا نکند. سعدی. نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد، رو. حافظ. - از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟ فرخی. - از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. - از یادبرون شدن، فراموش گشتن: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی
مردن ویتاردن مردن درگذشتن، از بین رفتن از دست رفتن فائت شدن: ما اجر از عبادت نا کرده می بریم هر طاعتی که فوت شود بیریاتر است. (کلیم) بسرعت و باسانی حفظ شدن، تبدیل به بخار شدن: فوت شد رفت هوا
مردن ویتاردن مردن درگذشتن، از بین رفتن از دست رفتن فائت شدن: ما اجر از عبادت نا کرده می بریم هر طاعتی که فوت شود بیریاتر است. (کلیم) بسرعت و باسانی حفظ شدن، تبدیل به بخار شدن: فوت شد رفت هوا